گاهی...

ساخت وبلاگ
بسم رب النور...

 

 

 

گاهی میان هرچه که هست دلت میخواهد که پنجره را باز کنی بپری توی خیابان و بروی و بروی و بروی ....

اصلا دلت میخواهد کاغذ های پخش و پلا شده ات را همان جوری بگذاری ... لباس های روی رختت را همان جا رها کنی ... کارهای ناتمامت را فراموش کنی .... و بروی و بروی وبروی ...

گاهی میان همه ی دل مشغولی های روزمره دلت میخواهد راپنزل بودی قلمت را برمیداشتی یک دنیا در ان طرف ابرها نقاشی میکردی و وارد نقاشی میشدی ... گاهی خسته میشوی از هر انچه حرف روزمره که میشنوی .... گاهی دلت چند کلمه حرف جدی میخواهد ... حرفی از جنس حقیقت ....

گاهی دلت میخواهد میتوانستی چشم هایت را ببندی و باز کنی و بروی به جایی که دلت میخواهد... اصلا دلت میخواهد هرچه فکر و خیال و آینده نگری داری همان جا رها کنی و بروی ..

دلت میخواهد دور شوی از هر آنچه تبدیل به "عادت " شده است ...

دلت میخواهد عوض کردن چیزهایی که باید تغییر کنند به سادگی کندن و دورانداختن بود ... به سادگی رها کردن اشیا از دستت بود ..

گاهی مانند الان هر آنچه برنامه داری را فراموش میکنی و تراوشات ذهنت را بیرون میریزی .... یادت میرود قول و قراری داشتی .... عهد و پیمانی بستی ... یادت میرود "هست ".... یادت میرود زندگی نه صحنه ی رفتن است نه صحنه ی ماندن ... زندگی صحنه ی عشق بازی است ....

گاهی یادت میرود که "دوستت دارد ".... یادت میرود که خواسته اش خوشحالی توست ... یادت میرود که "دوست داشته باشی " ... خودت را .... یادت میرود که دندان روی جگر بگزاری .... که اعتماد کنی .... یادت میرود که برایت کافی است ....

حرص و جوش میخوری برای همان حرف های سطحی .... از کنار حرف هایش ساده رد میشوی .... به همان حرف های سطحی هزاران بار فکر میکنی اما حرف او را از این گوش میگیری از گوش دیگر بیرون میدهی...

یادت میرود که دلت را آرام کنی .... با خیال راحت بشینی برایش حرف بزنی ...یک دل سیر .... و بدانی که از کنارت ساده رد نمیشود....

و ببینی که هست ... نزدیک .... همین جا ...

باز یادت رفت ....ای دل بیقرار .... آرام بگیر....

ألیس الله بکاف عبده ...؟؟

آیا خدا برای بنده اش کافی نیست ؟؟

و اما عشق...
ما را در سایت و اما عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manneveshtar بازدید : 425 تاريخ : شنبه 25 خرداد 1398 ساعت: 21:50