جمعه نوشت...

ساخت وبلاگ

بسم رب النور ...

دارم به این فکر میکنم که چرا ماها نمیتونیم باور کنیم که بعضی اتفاق  ها می افته ... عقل ما تو چشمونه ..حتی نه تو چشمونم نیست چون اتفاق های مشابه رو میبینیم ولی باز باور نمیکنیم ..

مثلا خب حتما برای همه اتفاق افتاده که یه چیزی رو خیلی دور میدیدن یا رویا بود براشون ولی اتفاق افتاده اما حالا بیا و باور کن که یه اتفاق خوب دیگه هم به همین ترتیب میتونه رخ بده !

اصلا به طور خودکار ذهن منفی عمل میکنه ...

جمعه اردیبهشتی تبریز یک هوای گرفته است با رطوبت بالا ... شهر در سکوته ... جمعه ای که انگار مردم گم میشن تو شهر .. و فردا صبح مثل لونه ی زنبور شهر پر از ماشین ها و آدم های جورواجور میشه ... از کوچیک تا بزرگ ... با عقاید و فرهنگ های مختلف ...  حالت های روحی مختلف ...

هر کسی انگار در بردارنده ی یک کتاب بزرگه به نظرم ... یه داستان زندگی متفاوت از بقیه ... هر کسی پر از قصه های تعریف نکرده است ... امید ها و آرزوهای متفاوت ... 

و در نهایت همه مثل هم ...

شاید بعضی وقتا گمان کنیم که آدم ها خیلی باهم فرق دارن اما بنظرم درون مایه یکیه ... نگرانی ها ، ترس ها ، دلهره هایی که  من دارم خیلی شبیه چیزاییه که تو تجربه میکنی ....روحیات به هم شبیهه ... اماخواسته ها فرق میکنه  ... انسانهایی هستند که در زندگی به دنبال حقیقت میرن و پیداش میکنن ... و ما هنوز درگیر همین ظاهر زندگی میمونیم ...

بعضی وقتا که تو پیاده رو راه میرم به این فکر میکنم که همین عابر ساده ای که داره از کنارم میگذره پره از قصه ها ... خودش دنیاییه برای خودش... دلم میخواد بعضی وقتا میتونستی بری همین جوری به یه غریبه سلام کنی سر صحبت رو باهاش باز کنی و وارد دنیاش بشی ... قصه هاشو گوش کنی ...

بعضی وقتاهم مخصوصا شبایی که تو رویا غرق میشم دلم میخواد همه ی رودربایستی ها و باید و نباید های دنیا شده برای یک شب برداشته میشد و راحت میتونستی وارد دنیای یکسری کسایی بشی که دوست داری و بتونی راحت براشون بگی و راحت حرفاشونو گوش کنی ... شبایی که نقاب های روز رو از چهره هامون ورداریم و خودمون باشیم  و خودمون .... خود واقعی مون ...

 

و اما عشق...
ما را در سایت و اما عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manneveshtar بازدید : 392 تاريخ : شنبه 25 خرداد 1398 ساعت: 21:50