تابستان نوشت

ساخت وبلاگ

به نام خدایی که در همین نزدیکیست

 ...

اولین روز تابستان سال 98 رو در حالی طی میکنم که برنامه چیدم برای خودم و الان نوبت نوشتن رسیده ...

خب دانشگاه تموم شد ... موقتا از شهر زیبا و با صفای تبریز بار سفر بستم ...  یادمه از چند سال قبل کنکور فکر و ذکرم تبریز بود ... عکسای تبریز همه جارو پر کرده بود و مدام در موردش حرف میزدم و میگفتم من میخوام تبریز قبول بشم ... حتی میگفتم نمیخوام تهران برم میخوام برم تبریز ... اولویت اولمم تبریز زدم و در نهایت هم به آرزوم رسیدم و دو سال بسیار فوق العاده پر از تجربه پر از خاطره ... پر از لحظات به یاد موندنی رو توش گذروندم .. و حالا که دوران کاردانی تموم شد و برای کارشناسی هم شرکت نکردم اما بازهم حس میکنم قصه ی من و تبریز تموم شدنی نیست ...

از حال و احوال خداحافظی با دوستان نگم بهتره ... 

خب بحث رو عوض کنیم ... در مورد یک مطلب مهم میخواستم بگم ..." جنگیدن " ...

تازگی ها یه کلیپ از برنامه ی دورهمی دیدم که آقای حقیقت دوست مهمونشون بود ... بعد از اینکه گفتن چهل و پنج سالشونه که البته الان شده چهل و هفت و اصلا بهشون نمیاد ... آقای مدیری گفتن که امکان نداره و رازجوون موندنت چیه ؟

گفت که راستش من سخت نمیگیرم زندگی رو ، خیلی چیزا منو اذیت نمیکنه رد میکنم ... یاد گرفتم که اگه کسی یا چیزی منو اذیت بکنه از کنارش رد میشم ، نمیجنگم ....

بنظرم این خیلی مهمه من که خودم از اونایی بودم که به شدت اهل جنگ بودم با هر چی و هنوزم که هنوزه هستم باز ... البته یه کم کمتر از قبل اما از حالا میخوام اینو تو زندگیم نهادینه کنم ... اینجوری خیلی راحت میشه زندگی کرد ... آسون رد بشیم از کنارشون ... به نرمی ... نجنگیم ...

این جنگیدنه عجیب چیزیه ... از هر نظر بخوایم حساب کنیم مضره ...

خیلی از چیزا وقتی باهاشون میجنگیم قوی تر میشن اما وقتی بهشون بی تفاوتیم و توجه نمیکنیم راحت رفع میشن .. خب حالا چطور میشه نجنگید... شاید یکی از راه هاش بحث نکردن باشه ... بهتره بحث نکنیم اصلا ... بحث کردن حالمونو بد میکنه ... به هم میریزه ذهنمونو ....

یکیش همین بحث ...

راه بعدی ؟

بنظرم یکیشم میتونه این باشه که خیلی واسه هر چیزی به خودمون سخت نگیریم مثلا اینکه من باید اینطوری بنظر بیام کنار فلان شخص ... باید با کلاس بنظر بیام ...  اونا باید بگن که زندگی من خیلی فوق العادست ...

این خودش یکی از همون چیزاییه که خودم اعتراف میکنم داشتم ! ولی حالا خوشبختانه دیگه نیست ... انقدر خودمو اذیت میکردم که برداشت بقیه از زندگی و طرز رفتارم چطوریه ... کلا خودم از زندگیم میموندم !

میشه بهش توجه به حرف مردمم گفت ... اگر این کارو بکنم مردم چی میگن ؟ در موردم چه فکری میکنن ؟

آزاد و رها زندگی کنیم این طوری میشه که لذت ببریم از زندگی ...

کلا ما برای چیزای ظاهری خیلی سخت میگیریم و دوست داریم به نظر بقیه خیلی فوق العاده بنظر بیایم  در صورتیکه همه عین همیم زندگی هامونم خیلی شبیه همه ... 

یکی از مهم ترین چیزهایی که تو زندگی در تبریز یاد گرفتم و تقریبا از دوستان ارومیه ای اموختم این بود که خودم باشم .... درست در زمانیکه در جستجوی خودم بودم دوستانی سر راهم قرار گرفتن که این درس رو بهم دادن و خداروشکر ....

زندگی به شیوه ی خودمون خیلی لذت بخش میشه ...

آسون بگیریم و آسون رد بشیم و بپریم و بخندیم و لذت ببریم ....

 

 

با اینکه خلق بر سر دل می نهند پا

شرمندگی نمیکشد این فرش نخ نما

بهلول وار فارغ از اندوه روزگار

خندیده ایم ما به جهان یا جهان به ما

کاری به کار عقل ندارم به قول عشق

کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست

ای خواجه احتیاط کجا ؟ عاشقی کجا ؟

فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست

چون رود بگذر از همه سنگریزه ها

 

# فاضل نظری

 

و اما عشق...
ما را در سایت و اما عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manneveshtar بازدید : 390 تاريخ : پنجشنبه 6 تير 1398 ساعت: 10:30